شمعدانی هاے لب تاقچــه دلــ

با چـراغ ِ تـو خـــانه روشـن مـی شود ..

شمعدانی هاے لب تاقچــه دلــ

با چـراغ ِ تـو خـــانه روشـن مـی شود ..

 هو الرّحیم

 

چند سالی هست که تصمیم گرفته ام غرغر هایشان را به جان بخرم و رخوت ناشی از حضورشان را در مسجدها بپذیرم و حالا به جرات می گویم من یک مسجدی ِ پر و پا قرص هستم . دقیقا از همان ها که هرفرصتی که خانه باشم با ذوق و شوق جانمازم را توی کیف میگذارم و آن شرلی وار سرازیر می شوم به سمت مسجد محل . حالا چند سالی هست که باور کرده ام زیر آن چادر های گل ریز قدیمی جادویی نهفته ست ، مهری هست ، پیرزن هایی هست دانا ، مهربان ، خوش قلب از آن زن های آشپزخانه ای شاداب و سرحال که از شوید خشک گرفته تا دوختن چادر نمازشان کار دستشان است . نه مثل زن های افسرده ی پشت میزی که حتی سبزی خوردن را هم پاک کرده میگیرند و حوصله ی سر و کله زدن با بچه یشان را هم ندارند . یا حتی پیردختر های سن و سال دارند که مهربان اند و اصلا از آن پیرزن های غرغروی اخم و تخمی مسجدی نیستند که همه جا ازشان شنیده ایم .

ریز ریز توی دل آدم جا باز می کنند . آدم هایی که نقطه ی اشتراکشان با تو مسجدی ست که صفای آن همه ی دل گرفتگی ها و دل شکستگی ها و تنگ نظری های مردم آن دنیای بیرون را از یادت می برد .

 

پ.ن : تو مسجد که میای باید به همه سلام کنی . خب ؟!

         از مکالمات یه مامان با بچه ش بود :)

  • خانومـ ِ میمـ

 روی تختش نشسته بود ، خودکار های رنگی اش را دور خودش  چیده بود . تین ایجری وار نمیدانم داشت

 برای خودش چه کار می کرد . دراز کشیده بودم روی تخت و همشهری داستان تیر را دست گرفته بودم .

 داشت از والیبال می گفت و اینکه : "اگر گذاشتن خانوما برن ورزشگاه تو باهام میای ؟"

 همانطور که رو به او خوابید بودم و شصت دستم را بین صفحه ی کتاب گذاشته بودم و می خواندمش ،

 خندیدم . برایش خطوطی را که چشمم رویش بود خواندم :

 "خواهر

 یک دونات ، وقتی مامان او را زایید خیلی کوچک بود . برای همین هم در ظرفی مخصوص دونات های کوچک

 قرارش دادند .گذاشتند آنجا مثل نان در گرما عمل بیاید و آماده شود تا او را بچشیم . آماده بوسه ها و آغوش

 ما . چقدر کوچک بود و حالا آنقدر بزرگ شده که بگوید : پسر ها خیلی زشت اند ! " *

 با هم کلی خندیدیم . با دونات کوچولوی خودم .

 *داستان مو / تئاتولیچ / ترجمه کیوان سررشته / همشهری داستان تیر 94

 

 پ.ن1 : به بهانه ی این روزهای تولدش . خواهرکم دارد بزرگ می شود .

 پ.ن2 : برای نوشتن باید من ِ روای اَم را زنده کنم .

 

  • خانومـ ِ میمـ

 کمیل می گفت صد و هفتاد و پنج نفر بودند .

 صبح ها بعد نماز صبح خواب نمی آید به چشمم . مثل جن زده های بی خواب در تاریکی می نشینم

 و با تو صحبت می کنم ، مفصل ، همه ی حرف های مگویی که به هیچ کس نمیزنم . آفتاب که می زند

 پرده های اطلسی را می کشم که خانه روشن شود . صبح روز هایی که مصطفی از مدرسه می آید

 اینجا ، دست به کار نهار می شوم . مصطفای کمیل دارد جای تو را میگیرد ، دارد برایم مصطفای خودم

 می شود . نه که جای خالی ات را پر کند ها ، نه ! شباهتش به تو ، حتی آن خال گوشه ی چشم

 چپش . با همان لحن تو به من می گوید : نرگسی! مثل خودت عاشق کشک بادمجان است . برای

 این روزهای پیری من عصای دست است . گونی برنجی که حسن آقا بقال می آورد را برایم جا به جا

 می کند ، ریحان های باغچه را می چیند ، دبه ی ترشی را برایم از انبار می آورد و به وقت آب و جاروی

 حیاط کمک می کند .

 کمیل می گفت صد و هفتاد و پنج غواص بودند .

 یادت هست تابستان همان سالی که رفتی کلاس اول ؟ به عادت تابستانهای بچگی داشتی روی

 تخت کنار حیاط با سوگول ،دختر زهرا خانوم بادبادک درست می کردی . بعد ها هیچ وقت برایم درست

 و حسابی تعریف نکردی چه شد که با لباس آنطور قهرمانانه پریدی  توی حوض حیاط تا گردنبد سوگول

 را که افتاده بود در آب نجات بدهی . ماهی قرمز ها دورت جمع شده بودند و نگاهت می کردند . شبیه

 غواص های پیروزمند با گردنبد از آب آمدی بیرون . از وقتی که جنگ تمام شد و نیامدی ، حوض نه آب

 دارد نه ماهی . حتی دلم نمی کشد هیچ وقت سبزی پلو با ماهی درست کنم بس که دلم آشوب

 می شود .

 کمیل می گفت غواص های زنده به گور ، با دست بسته .

 امید داشتن خوب است . شبیه روزنه ای است در دل تاریکی انبار . اما نیامدن تو . انگار کن که تو آدمی

 باشی در انبار تاریک و روزنه ی کوچک نور آرام آرام خاموش شود و ظلمات محض . می خواهم بگویم

 اینطور امید برگشتنت دارد در دلم خاموش می شود . سال هاست که تو را ، پسر بزرگم را ندارم . نه

 اینکه اگر الان از این در بیایی خوشحال نشوم و کوچه را آذین نبندم و هفت شبانه روز سور ندهم . نه

 اینکه برایم راحت باشد ، اگر بفهمم پسر غواصم را زنده زنده خاک کرده اند و من نفسم بالا بیاید . من

 شب ها حتما کابوس خواهم دید و همچنان حوض را آب و ماهی نخواهم انداخت و تا عمر داردم لب به

 ماهی نخواهم زد و هر وقت کمیل بخواهد مرا ببرد دریا که حال و هوایم عوض شود نخواهم رفت . من

 عزادارت خواهم بود . اما همین که جایی باشد به اسم قبر پسر شهیدم ،که صبح پنج شنبه با کمیل و

 همسرش و مصطفی بیاییم آب بریزم روی قبرت و غبارش را بگیرم و گل رز سفید برایت بخرم ، حلوای

 عربی درست کنم و خیرات کنم . همین ها برای دل من شبیه آبی است که به ماهی روی خاک افتاده

 برسد .

 

پی نوشت : نوشته برای همان روز هایی بود که خبرشان شهر را بهم ریخته بود ولی جرات انتشارش نبود.

پی نوشت : جسارتی بود به ساحت داستان نویسان ، هر چند اولین داستان نبود . نقد کنید لطفا .

 

  • خانومـ ِ میمـ

 خانه باید پنجره های بزرگ رو به جنوب داشته باشد . پنجره هایی که خانه را روشن کند . جوری که آدم

 در زیر نورش مو هایش را شانه کند و در روشنایی صبحش کتاب بخواند و بوته ی توت فرنگی َ ش را پشت

 پنجره هایش بگذارد . در آفتاب سر ظهرش سبزی معطر خشک کند و با خواهرش در نوری که افتاده روی

 گل های فرش سایه بازی کند . خانه باید نور داشته باشد تا زنده کند آدم هایش را .

 گفته بود _ پیام بر  عزیزمان که سلام خدا بر او باد _ آن خانه ی بعد از دنیایمان ، آن خانه ی خاکی ِ یک

 متری ِ بعد از مرگمان تاریک است ، نور می خواهد.گفته بود و حتما دلش سخت نگران ما بود و او مهربان تر

 از خودمان به ما بود . گفته بود نور بردارید برای خودتان . مبادا تاریکی بترساندتان . مبادا دل نگران شوید .

 گفته بود نماز شب چراغ راهتان است . چراغ بردارید و نورانی کنید قبرتان را . خانه بدون نور آدم را پریشان

 می کند . چراغ بردارید که خانه ی آدم باید نور داشته باشد .

 

 1.پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) فرمود: « قبر هر روز با پنج جمله، ندا می‌دهد: من خانه تنهایی هستم،

  پس انیس وهمرازی به سوی من بیاورید. من خانة تاریکی هستم، پس به سوی من چراغ همراه آورید.

 من خانه خاکی هستم پس فرش همراه داشته باشید، من خانه فقر و نداری هستم، پس [سرمایه و] گنج

 همراه بیاورید و من خانه مارها هستم پس پادزهر با خود حمل کنید؛ اما هم راز، تلاوت قرآن می‌باشد، امّا

 چراغ [قبر] پس نماز شب است،و اما فرش، پس عمل نیک، و گنج [عالم قبر] [کلمه توحید و گفتن] لا اِله اِلّا

 الله است، و پادزهر آن، صدقه است].

  • خانومـ ِ میمـ

 خدا وقتی رزق آدم هایش را تقسیم می کرد ، برای حال ناخوش من آیه های حضرت موسی را در

 کاسه ام ریخت . بعد وقتی دلم گرفته باشد و حالم ناخوش ، یکجور لطیفی ، یکجور مهربانانه ای آیه

 های مربوط به حضرت موسـی را جلویم باز می کند . می داند چه دوست دارم قصــه گفتنـش را از

 موسی ، می داند چه حالم را خوب می کند وقتی می نویسد :

 " وَ لَمّا جاءَ موسی لِمیقاتِنا و کَلَّمَه رَبُّهُ قالَ رَبِّ اَرِنی اَنظُر اِلَیکَ ..." (1)

 چه سرمستم می کند از قرآنش . چه رزق خوبی خدا در کاسه ام ریخته .

 

 پ.ن : الحمدلله برای روز های پر لطف و مهربان رجب .. الحمدلله .

 

 * مصرعی از ارفع کرمانی

    هزار قصه نوشتیم بر صحیفه دل

    هنوز عشق تو عنوان سر مقاله ماست

 

 1 . و چون موسی وقت معین به وعده گاه ما آمد و خدا با وی سخن گفت موسی عرض کرد خدایا خود

     را به من آشکار بنما که تو را مشاهده کنم .

       

  • خانومـ ِ میمـ

 می گفت : زینب .. زین ِاَب .. یعنی زینت پدر .

 گفته بود و من دلم رفته بود پیش آن خطبه ی معرکه ی کوفه + . آن خطبه ی باشکوه پر شِکوه چرا که

 کوفه شهر علی بود .. چرا که کوفه حکومت علی را به خود دیده بود .. چرا که کوفه علی را می شناخت

 و به او مدیون بود . به او مدیون بود و پسرش حسین را لبیک نگفته بود . جای شکوه و شکایت بود . زینب

 اشاره کرده بود و همه دم فرو بسته بودند . زینب آن خطابه ی معرکه را می گفت و حذام ابن ستیر اسدی

 گفته بود : هرگز زنی پرده نشین ندیدم گویا تر از وی ، گویی بر زبان امیرالمومنین علی سخن می گوید .

 کوفه سال ها زبان علی را شنیده بود . حالا با خطبه ی زینب یاد کلمات علی برایش زنده شده بود .

  • خانومـ ِ میمـ

 " هو الرئوف "

 

 در اتوبوس داشت با سازش که من نمی دانستم چه مدل سازی است ، می نواخت و می خواند . گوش

 نمی کردم چه میخواند . فقط یک جایی وسط کلماتی که ادا می کرد "امام رضا" یش را خوب شنیدم .

 بعد گوش سپردم به شعری که آن وسط هاش اسم امام رضا آمده بود . گوش سپردم و دلم خواست

 همه ی دارایی توی کیف پولم را بریزم وسط داریه اش . فقط چون شعری  را خوانده که برای امام رضا بود .

 چون دلم را از تهران بلند کرده و برده بود در مشهد جلوی گنبد طلا رها کرده بود .

 

  • خانومـ ِ میمـ

  " هو الخالق "

 

 کاخ گلستان برای من  شده مبدا روابط بین المللی با آدم ها . مثلا آن دفعه که با دو تا دختر لبنانی دوست

 شده بودیم و این بار که خیلی خاص تر با خانوم ِ چان ، توریست ِ اهل کره ی شمالی که چند ماهـی آمده

 بود ایران گردی ، نویسنده ای که دو تا از کتابهایش در ایران ترجمه شده بود . یحتمل آمده بود بـرای تجربـه

 افزایی در داستان هایش و چه چیز بهتر از سفر ، برای تجربه افزایی؟ و چه چیز هیجان انگیزتر و پر تجربه تر

 از اینکه دم دمای عید بلند شوی بیایی وسط برو بیای بازار تهران و کاخ قشنگ گلستان ؟!

 ما هم که چندتا دانشجوی معماری بودیم و خسته از دانشگاه که کلاس عصر را پیچانده بودیم و برای حسن

 ختام روز آخر دانشگاه بیرون زده بودیم و خیلی اتفاقی دلمان خواسته بود برویم کاخ گلستان !

 نمیدانم دقیقا کدامشان دست سرنوشت یا اتفاق یا هرچیز دیگری ، ما را بهم رسانده بود تـا یک روز خیلــی

 پرهیجان ِ عجیب را برایمان رقم بزند . برای او که تنها بود و خودش می گفت کمی می ترسیده از اینکه تنها

 آمده و خوشحال بود از پیدا کردن ما . و برای ما که دلمان کمی اتفاق های غیر عـادی می خواست و جـوان

 بودیم و جسور .

 بماند که کل داراییمان از فرهنگ و هنر و قاجار را برایش توضیح دادیم و او شـدت ذوقش را به شکل عجیبـی

 نشان می داد . مثلا یک دستش را مشت می کرد و می کوبید کف دست دیگرش ! :)

 فقط از روابط پیچیده و پر رنگ مان با خانوم چان همین بس که آن روز را تا بعد از ظهر با هم بودیم و نهار را با

 هم خوردیم و عکس های قشنگی با هم گرفتیم و عاقبت هم ما برایش ماشین گرفتیم تا به مقصدش برسد

 و حالا هم اس ام اس داده و کلی ابراز خوشحالی کرده از اتفاق امروز و دلش می خواهد دوباره همیدیگـر را

 ببینیم ! :)

 

  • خانومـ ِ میمـ

  " هو الجمیل "

 

 توی مطب نشسته بودیم و خانوم ها از بوتاکس و تزریق چربی و کوفت و زهر مار گفته بودند و بماند

 که هرچه بیشتر زمان می گذشت چانه ی من و مامان بیشتر به کف زمین نزدیک می شد از سر

 تعجب !

 و با مامان هی می خندیدیم که لابد ما ورژن خیلی قدیمی مراجعه کننده های مطب هستیم که برای

 چهارتا جوش صورت آمده ایم دکتر !

 بین توضیح مشکل پیش آمده یکی از مراجعه کننده ها بعد از تزریق و بالا پایین شدن ابروی مبارکشان

 یکی گفت که برای از بین بردن خط لبخندش آمده بوتاکس تزریق کند و من هی فکر کردم چرا یک آدم

 میانسال باید به این فکر بیافتد که خط لبخندش را که به نظرم قشنگ ترین چروک ِ موجود روی صورت

 است ، حذف کند .

 فکر کنید ! این یعنی هرکس در گذران زندگی بیشتر خندیده ، فرو رفتگی خط لبخندش _ که از کنار

 بینی شروع شده و یک هلال عمودی زیبا درست کرده _ عمیق تر است . و این یعنی طرف آدم خوش

 اخلاقی بوده و رنج زندگی خم به ابرویش نیاورده بلکه هلال خط لبخندش را عمیق کرده .

 هی فکر کرده بودم و دلم خواسته بود بهش بگویم که همینطوری خیلی زیباست ، بی اینکه نیاز باشد

 آن سوزن کزایی را در لپش فرو کند . دلم خواسته بود بهش بگویم شما چه آدم خنده رویی هستید که

 رد لبخندتان حتی به وقت نخندیدن هم روی صورتتان خودنمایی می کند .

 

پ.ن: کاش این افکار خود زشت پنداری و کم اعتماد به نفسی دست از سر زنان سرزمینم بردارد  کاش

رهایشان کند به حال خودشان کاش برود در دور دست ها گم شود و هیچ وقت پشت سرش را هم نگاه

نکند .

 

  • خانومـ ِ میمـ

 صحیفه ی سجادیه را گذاشته ام در پیچاپیچ سجاده ی نمازم و هر از گاهی بعد نماز ها چند برگی از

 قلم حضرت ِ عارف ِ سجّادشان می خوانم . تورق می کنم و دل دل که می شود خدا به نفس حق امام

 دعا های قشنگ صحیفه ی سجادیه همه ی آن دعا های ناب را در حقم مستجاب کند ؟!

 حضرت آقا ! دعا کنید برایمان برای ما که زیر منت وجود شماست و رحمت خدا که صدایمان به دعا بلند

  است .

 

 اللّهم صل علی محمد و آله و حَلِّنی بحیلَةِ الصّالحین ، و اَلبِسنی زینَةَ المتّقین فی بَسط العَدل ، و کَظم

 الغَیظ ، و اَطفاءِ النّاثِرَةِ ، و ضَمِّ اهل الفِرقة ، و اصلاح ِ ذات البَین ، و اِفشاء العارفَةِ ، و سَتر العائِبَةِ ، و لین ِ

 العَریکَة ، و خَفض ِ الجِناح ، و حَسن السّیرَةِ ، و سکون الرّیح *

 

* از دعای مکارم الاخلاق ضحیفه سجادیه

 

  • خانومـ ِ میمـ