شمعدانی هاے لب تاقچــه دلــ

با چـراغ ِ تـو خـــانه روشـن مـی شود ..

شمعدانی هاے لب تاقچــه دلــ

با چـراغ ِ تـو خـــانه روشـن مـی شود ..

0228.

شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۴۴ ب.ظ

 روی تختش نشسته بود ، خودکار های رنگی اش را دور خودش  چیده بود . تین ایجری وار نمیدانم داشت

 برای خودش چه کار می کرد . دراز کشیده بودم روی تخت و همشهری داستان تیر را دست گرفته بودم .

 داشت از والیبال می گفت و اینکه : "اگر گذاشتن خانوما برن ورزشگاه تو باهام میای ؟"

 همانطور که رو به او خوابید بودم و شصت دستم را بین صفحه ی کتاب گذاشته بودم و می خواندمش ،

 خندیدم . برایش خطوطی را که چشمم رویش بود خواندم :

 "خواهر

 یک دونات ، وقتی مامان او را زایید خیلی کوچک بود . برای همین هم در ظرفی مخصوص دونات های کوچک

 قرارش دادند .گذاشتند آنجا مثل نان در گرما عمل بیاید و آماده شود تا او را بچشیم . آماده بوسه ها و آغوش

 ما . چقدر کوچک بود و حالا آنقدر بزرگ شده که بگوید : پسر ها خیلی زشت اند ! " *

 با هم کلی خندیدیم . با دونات کوچولوی خودم .

 *داستان مو / تئاتولیچ / ترجمه کیوان سررشته / همشهری داستان تیر 94

 

 پ.ن1 : به بهانه ی این روزهای تولدش . خواهرکم دارد بزرگ می شود .

 پ.ن2 : برای نوشتن باید من ِ روای اَم را زنده کنم .

 

  • خانومـ ِ میمـ

نظرات  (۵)

  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • مبارکش باشه :)

    آیکون گل و شیرینی

    چ داستان جذابی :)
    پاسخ:
    تشکرات ویژه ی خود را اعلام میداریم :)
  • رافضیــة ...
  • التماس دعا
    پاسخ:
    اجابت دعاهاتون
    زنده کن..
    پاسخ:
    چشم
    دونات کوچولو :)

    مبارکاااا
    منم می خواام.. خواهر کوچولو..
    پاسخ:
    مرسی :)

    یادمه یه زمانی قرار بود من جا خواهرت باشم :)
    باید احساس جالبی باشد این حسِّ بزرگتر بودگی!
    پاسخ:
    جالب اما سخت

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">