0228.
روی تختش نشسته بود ، خودکار های رنگی اش را دور خودش چیده بود . تین ایجری وار نمیدانم داشت
برای خودش چه کار می کرد . دراز کشیده بودم روی تخت و همشهری داستان تیر را دست گرفته بودم .
داشت از والیبال می گفت و اینکه : "اگر گذاشتن خانوما برن ورزشگاه تو باهام میای ؟"
همانطور که رو به او خوابید بودم و شصت دستم را بین صفحه ی کتاب گذاشته بودم و می خواندمش ،
خندیدم . برایش خطوطی را که چشمم رویش بود خواندم :
"خواهر
یک دونات ، وقتی مامان او را زایید خیلی کوچک بود . برای همین هم در ظرفی مخصوص دونات های کوچک
قرارش دادند .گذاشتند آنجا مثل نان در گرما عمل بیاید و آماده شود تا او را بچشیم . آماده بوسه ها و آغوش
ما . چقدر کوچک بود و حالا آنقدر بزرگ شده که بگوید : پسر ها خیلی زشت اند ! " *
با هم کلی خندیدیم . با دونات کوچولوی خودم .
*داستان مو / تئاتولیچ / ترجمه کیوان سررشته / همشهری داستان تیر 94
پ.ن1 : به بهانه ی این روزهای تولدش . خواهرکم دارد بزرگ می شود .
پ.ن2 : برای نوشتن باید من ِ روای اَم را زنده کنم .
- ۹۴/۰۴/۱۳