شمعدانی هاے لب تاقچــه دلــ

با چـراغ ِ تـو خـــانه روشـن مـی شود ..

شمعدانی هاے لب تاقچــه دلــ

با چـراغ ِ تـو خـــانه روشـن مـی شود ..

۱ مطلب با موضوع «روایت» ثبت شده است

 روی تختش نشسته بود ، خودکار های رنگی اش را دور خودش  چیده بود . تین ایجری وار نمیدانم داشت

 برای خودش چه کار می کرد . دراز کشیده بودم روی تخت و همشهری داستان تیر را دست گرفته بودم .

 داشت از والیبال می گفت و اینکه : "اگر گذاشتن خانوما برن ورزشگاه تو باهام میای ؟"

 همانطور که رو به او خوابید بودم و شصت دستم را بین صفحه ی کتاب گذاشته بودم و می خواندمش ،

 خندیدم . برایش خطوطی را که چشمم رویش بود خواندم :

 "خواهر

 یک دونات ، وقتی مامان او را زایید خیلی کوچک بود . برای همین هم در ظرفی مخصوص دونات های کوچک

 قرارش دادند .گذاشتند آنجا مثل نان در گرما عمل بیاید و آماده شود تا او را بچشیم . آماده بوسه ها و آغوش

 ما . چقدر کوچک بود و حالا آنقدر بزرگ شده که بگوید : پسر ها خیلی زشت اند ! " *

 با هم کلی خندیدیم . با دونات کوچولوی خودم .

 *داستان مو / تئاتولیچ / ترجمه کیوان سررشته / همشهری داستان تیر 94

 

 پ.ن1 : به بهانه ی این روزهای تولدش . خواهرکم دارد بزرگ می شود .

 پ.ن2 : برای نوشتن باید من ِ روای اَم را زنده کنم .

 

  • خانومـ ِ میمـ