شمعدانی هاے لب تاقچــه دلــ

با چـراغ ِ تـو خـــانه روشـن مـی شود ..

شمعدانی هاے لب تاقچــه دلــ

با چـراغ ِ تـو خـــانه روشـن مـی شود ..

۲۰ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

 انار که دانه می کنمـ و به قرمزی َ ش نگاه می کنمـ نا خود آگاه این عاشقانه روی لب هایمـ

 می آید :

 نسیمـی از خمـ کوچه بهار می آورد

 علـی برای حبیب َ ش انـار می آورد *

* حسن بیاتانی

  • خانومـ ِ میمـ

حذامـ ابن ستیر اسدی گفت :

زینــب دختر علی ابن ابی طالب ، سوی مردمـ اشارت کرد که خاموش باشند . دمـ ها

فرو بسته شد و زنگ و درا از بانگ و نوا ایستاد .

پس خدا را ستایش کرد و درود بر رســول او فرستاد . ( هرگز زنی پـرده نشیـن ندیدمـ

گویاتر از وی _ گویی بر زبان امیرالمونین علی سخن می راند .)

گفت : ای مردمـ کوفه! ای گروه دغا و دغل و بی حمیّت ! اشکتان خشک نشود و ناله

تان آرامـ نگیرد . مثل شما مثل آن زن است که رشتـــه خــود را پس از محکمـ تــافتن و

ریستن ، باز تار تار می کرد . سوگند هاتان را دستاویز فساد کرده اید . چه دارید مــگر

لاف و نازش و دشمنی و دروغ ؟ مانند کنیزان چاپلوسید و چون دشمنــان سخن چین .

چون سبزه ای بر پهن روییده اید و چون گچی روی قبر بدان اندوده.برای خود توشـه ای

پیش فرستاده اید ، که خدای را بر شما به خشمـ آورد و در عذاب جاویدان مانید .

مـی گریید ؟ آری بگریید ! که شایستـه گریستنیــد . بسیار بگریید و اندک بخندید ، کـه

عار ِ آن شما را گرفت و ننگش بر شما آمد ننگی که هرگز از خویشتن نتوانید شست .

و چگونه از خود بشویید  این ننگ را ؟ که فرزند خاتمـ انبیا و سید جوانان اهل بهشت را

کشتید . آنکه در جنگ سنگر و پناه حزب شما بود و در صلح و آرامش دل ، مرهمـ زخمـ

شما ، و در سختی ، ها التجا و در محاربات مرجعتان .

بـد است آنچه پیش فرستادید برای خویش ، و بد است آن بار پناهی که بر دوش خــود

گرفتید برای روز رستاخیز .

نابودی باد شما را! نابودی ! و سرنگونی باد ! سرنگونی !

کوشش شما به نومیدی انجامید و دستها بریده شد و سودا زیان کرد . خشمـ پروردگار

را برای خود خریدید و خواری و بیچارگی شما را حتمـ شد .

میدانید چه جگری از رسول خدا شکافتید و چه پیمانی شکستید و پردگی او را از پـرده

بیرون کشیدید و چه حرمتی از وی بدریدید و چه خونی ریختید؟

کاری شگفت آوردید که نزدیک است از هول آن آسمان ها بترکد و زمین بشکافد و کـوه

ها بپاشند و از همـ بریزند .

مصیبتی ست دشوار و بزرگ و بـد و کــج و پیچیده و شومـ که راه چاره در آن بسته ، در

عظمت به پُری زمین و آسمان است .

آیا شگفت آوردید اگر آسمان خون ببارد ؟ همانا عذاب آخرت سخت تر است و گناهکاران

بی یار و یاورند .

تاخیر مهلت شما را چیــره نکند که خدای تعالی از شتاب و عجـله منــزه است و از فوت ِ

خونی نمی ترسد و او در کمینگاه ِ ما و شماست .

من می ترسمـ عذابی بر شما نازل شود مانند آن عذاب که قومـ اَرمـ را هلاک کرد ."

علی ابن الحسین گفت : "ای عمّـه، خاموش باش . باقــی ماندگان را باید از گذشتــگان

عبرت گیرند و تو بحمدالله نـاخوانده دانایـی و نیاموخته خردمند و گریه و نــاله ، رفتــگان را

باز نمی گرداند ."

پس زینب از آنها روی بگردانید .

  • خانومـ ِ میمـ

 علی ابن الحسین بیمار بود و از بیماری ناتوان . به آواز ضعیف گفت : " اینان بر ما گریه می کنند ،

 پس ما را که کشت ؟ "

  • خانومـ ِ میمـ

 و جمعه بود ، دهُمـ محرمـ سال شصت ُ یکمـ ، مابین نماز ظهر و عصر . و حسین پنجاه ُ هشت

 سال داشت ..

 

 یک بار ، فقط یک بار بخواه وسط روضه ی تو جان بدهمـ جوری که حتـی به روضـه ی مکشــوف

 همـ نرسمـ .. اگر کربلا همـ باشد که عالـی ست .

  • خانومـ ِ میمـ

 ما چراغ های خداییمـ - نور افشان - در میان مردمـ

 هدایت در خاندان ماست

 و وحی همـ ، که ما را به نیکی یاد می کنند .

 مایه ی امانیمـ ما مردمان را

 و صاحبان حوض ماییمـ

 دوستانمان را با جامـ رسول خدا می نوشانیمـ .

 پیروانمان جوانمردترین پیروانند

 و دشمنانمان روز قیامت زیانکارند .

 

 حسین (ع) رجز می خواند ، انگار کن امید داشت به هدایت شان .. مثل وقتی که

  هنوز فریاد " هَل من ناصِر یَنصُرُنی " می زد ..

 

  • خانومـ ِ میمـ

 چنین شبی بود ، روی زمین کربلا ، خیمه ای می درخشید . حسین (ع) داشت منازل یارانش را

 به آن ها می نمایاند ..

 

  • خانومـ ِ میمـ

 روز ترویه ، توی مکه ، در آن خطابه ی پر شور گفته بود : کَیفَ یمکن لَکُمـ قَتل ابی عبدالله الحسین (ع)

 مادُمت حَیّا سَلیلا ؟! *

 برادرش بعد از او گفت : انکَسَرَ ظهری و قلت حیلَتی .. **

 

 * چگونه ممکن است کشتن اباعبدالله الحسین (ع) تا وقتی من زنده امـ؟!

 ** کمرمـ شکست و راه چاره بر من محدود شد .

  • خانومـ ِ میمـ

 نمی گذاشت برود .. حسین (ع) اجازه نمی داد .. می گفت : یا اخی! انتَ صاحبُ لَوایی ..

 می گفت اگر تو بروی سپاه بهمـ می ریزد ..

 علمدار گفت : فِداکَ رُوحُ أَخیکَ یا سَیِّدی! قَدْ ضاقَ صَدْری مِنْ حَیاةِ الدُّنْیا ..

 می گفت سینه امـ تنگ است از این زندگانـی ..

 

  • خانومـ ِ میمـ

 حمید ابن مسلمـ گفت :

 آن روز این سخن از حسین شنیدمـ که می گفت : " خدا بکشد آن گروهی را که تو را کشتند .

 چه دلیرند بر خداوند ِ رحمان و بر شکستن حرمت پیغمبر ."

 می بینی ؟! این ها را در وصف تو می گفت . حُرمت ِ پیامبر ..

  • خانومـ ِ میمـ

 حسین (ع) صورت به صورت او گذاشت ..

 می گویند طولانی بود .. آنقدر که فکر کردند دیگر بلند نخواهد شد ..

  • خانومـ ِ میمـ