شمعدانی هاے لب تاقچــه دلــ

با چـراغ ِ تـو خـــانه روشـن مـی شود ..

شمعدانی هاے لب تاقچــه دلــ

با چـراغ ِ تـو خـــانه روشـن مـی شود ..

۱ مطلب با موضوع «داستانَک» ثبت شده است

 کمیل می گفت صد و هفتاد و پنج نفر بودند .

 صبح ها بعد نماز صبح خواب نمی آید به چشمم . مثل جن زده های بی خواب در تاریکی می نشینم

 و با تو صحبت می کنم ، مفصل ، همه ی حرف های مگویی که به هیچ کس نمیزنم . آفتاب که می زند

 پرده های اطلسی را می کشم که خانه روشن شود . صبح روز هایی که مصطفی از مدرسه می آید

 اینجا ، دست به کار نهار می شوم . مصطفای کمیل دارد جای تو را میگیرد ، دارد برایم مصطفای خودم

 می شود . نه که جای خالی ات را پر کند ها ، نه ! شباهتش به تو ، حتی آن خال گوشه ی چشم

 چپش . با همان لحن تو به من می گوید : نرگسی! مثل خودت عاشق کشک بادمجان است . برای

 این روزهای پیری من عصای دست است . گونی برنجی که حسن آقا بقال می آورد را برایم جا به جا

 می کند ، ریحان های باغچه را می چیند ، دبه ی ترشی را برایم از انبار می آورد و به وقت آب و جاروی

 حیاط کمک می کند .

 کمیل می گفت صد و هفتاد و پنج غواص بودند .

 یادت هست تابستان همان سالی که رفتی کلاس اول ؟ به عادت تابستانهای بچگی داشتی روی

 تخت کنار حیاط با سوگول ،دختر زهرا خانوم بادبادک درست می کردی . بعد ها هیچ وقت برایم درست

 و حسابی تعریف نکردی چه شد که با لباس آنطور قهرمانانه پریدی  توی حوض حیاط تا گردنبد سوگول

 را که افتاده بود در آب نجات بدهی . ماهی قرمز ها دورت جمع شده بودند و نگاهت می کردند . شبیه

 غواص های پیروزمند با گردنبد از آب آمدی بیرون . از وقتی که جنگ تمام شد و نیامدی ، حوض نه آب

 دارد نه ماهی . حتی دلم نمی کشد هیچ وقت سبزی پلو با ماهی درست کنم بس که دلم آشوب

 می شود .

 کمیل می گفت غواص های زنده به گور ، با دست بسته .

 امید داشتن خوب است . شبیه روزنه ای است در دل تاریکی انبار . اما نیامدن تو . انگار کن که تو آدمی

 باشی در انبار تاریک و روزنه ی کوچک نور آرام آرام خاموش شود و ظلمات محض . می خواهم بگویم

 اینطور امید برگشتنت دارد در دلم خاموش می شود . سال هاست که تو را ، پسر بزرگم را ندارم . نه

 اینکه اگر الان از این در بیایی خوشحال نشوم و کوچه را آذین نبندم و هفت شبانه روز سور ندهم . نه

 اینکه برایم راحت باشد ، اگر بفهمم پسر غواصم را زنده زنده خاک کرده اند و من نفسم بالا بیاید . من

 شب ها حتما کابوس خواهم دید و همچنان حوض را آب و ماهی نخواهم انداخت و تا عمر داردم لب به

 ماهی نخواهم زد و هر وقت کمیل بخواهد مرا ببرد دریا که حال و هوایم عوض شود نخواهم رفت . من

 عزادارت خواهم بود . اما همین که جایی باشد به اسم قبر پسر شهیدم ،که صبح پنج شنبه با کمیل و

 همسرش و مصطفی بیاییم آب بریزم روی قبرت و غبارش را بگیرم و گل رز سفید برایت بخرم ، حلوای

 عربی درست کنم و خیرات کنم . همین ها برای دل من شبیه آبی است که به ماهی روی خاک افتاده

 برسد .

 

پی نوشت : نوشته برای همان روز هایی بود که خبرشان شهر را بهم ریخته بود ولی جرات انتشارش نبود.

پی نوشت : جسارتی بود به ساحت داستان نویسان ، هر چند اولین داستان نبود . نقد کنید لطفا .

 

  • خانومـ ِ میمـ