شمعدانی هاے لب تاقچــه دلــ

با چـراغ ِ تـو خـــانه روشـن مـی شود ..

شمعدانی هاے لب تاقچــه دلــ

با چـراغ ِ تـو خـــانه روشـن مـی شود ..

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

 هو الرّحیم

 

چند سالی هست که تصمیم گرفته ام غرغر هایشان را به جان بخرم و رخوت ناشی از حضورشان را در مسجدها بپذیرم و حالا به جرات می گویم من یک مسجدی ِ پر و پا قرص هستم . دقیقا از همان ها که هرفرصتی که خانه باشم با ذوق و شوق جانمازم را توی کیف میگذارم و آن شرلی وار سرازیر می شوم به سمت مسجد محل . حالا چند سالی هست که باور کرده ام زیر آن چادر های گل ریز قدیمی جادویی نهفته ست ، مهری هست ، پیرزن هایی هست دانا ، مهربان ، خوش قلب از آن زن های آشپزخانه ای شاداب و سرحال که از شوید خشک گرفته تا دوختن چادر نمازشان کار دستشان است . نه مثل زن های افسرده ی پشت میزی که حتی سبزی خوردن را هم پاک کرده میگیرند و حوصله ی سر و کله زدن با بچه یشان را هم ندارند . یا حتی پیردختر های سن و سال دارند که مهربان اند و اصلا از آن پیرزن های غرغروی اخم و تخمی مسجدی نیستند که همه جا ازشان شنیده ایم .

ریز ریز توی دل آدم جا باز می کنند . آدم هایی که نقطه ی اشتراکشان با تو مسجدی ست که صفای آن همه ی دل گرفتگی ها و دل شکستگی ها و تنگ نظری های مردم آن دنیای بیرون را از یادت می برد .

 

پ.ن : تو مسجد که میای باید به همه سلام کنی . خب ؟!

         از مکالمات یه مامان با بچه ش بود :)

  • خانومـ ِ میمـ