شمعدانی هاے لب تاقچــه دلــ

با چـراغ ِ تـو خـــانه روشـن مـی شود ..

شمعدانی هاے لب تاقچــه دلــ

با چـراغ ِ تـو خـــانه روشـن مـی شود ..

 بعضی ها همـ هستند که آنقدر پاک و با صفا و زلال و گـُل اند ، گاهی فقط با نگاه کردن بهشون ،

 با خوندنشون ، با گــوش کردن بهشون ، بغض می کنـی .. این بعضی ها خیلـــی وقت ها آدمـ رو

 زیر و زبر می کنن ، خیلی وقت ها که آدمـ دنبال تغیره و محـرک نیاز داره ، خیلی وقت ها که غبـار

 گرفته رو دل آدمـ ُ می خواد غبار روبی کنه اما نمی شه .. خیلی وقت ها می شن پیامـ بر حتــی

 ممکنه ناخواسته .. می شن مثل ی قاصــدک که ی دختر بچه ی سر به هـوا می دوئــه دنبالش ُ

 می رسه به ی دشت پر از گل ..

 آآآآی همه ی آدمـ های باصفا ! همیشه باشید و بتابید ، حتی اگر ناخواسته ..

 

  • خانومـ ِ میمـ

 "هو الطیف "

 

 من بهش می گویمـ سرماخوردگی ِ وبلاگی ، درست وقتی شجاعت نداری بروی گزینه حذف وبلاگ

 را بزنی ، پیش می آید . نمی توانستمـ حذف َش کنمـ ، خودمـ گل های شمعدانی اش را کاشتمـ ،

 آب دادمـ ، بزرگ شدنَ ش را به تماشــا نشستمـ .. فقط کمـی نوشتن وبلاگــی از حوصله امـ خارج

 است . شاید دوره نقاهتش زیاد طول نکشد ، یک هفته ، یک مـاه ، شاید همـ بیشتر ، اما سر ِ پــا

 شدنی ست ..حتی شاید اینجوری بتوانمـ کمی بین مطالعه کتاب و مطالعه وبلاگ  تعادل ایجاد کنمـ

 بس که روزانه وبلاگ می خوانمـ کتاب هایمـ نخوانده مانده اند ..

 شما دعا کنید برایمان .. برای من و وبلاگ جان بلکه زود تر سرحال شویمـ .. البته نا گفته نماند کـه

 خوانده می شوید :)

  • خانومـ ِ میمـ

 بهش می گفتند روضه ی رضوان .. باغی از باغ های بهشت .. فقط یک بار نصیبمـ شد .

 باید از یک سرسرا با ستون های بلند می گذشتیمـ .. فقط یک تصویر محو به یاد دارمـ .. زن ها انگار

 می دویدند شاید همـ نه .. شاید چیزی شبیه هروله ، چادرشان رها می شد پشت سرشان مثل

 پارچه هایی که روی بندرخت در باد رها شده اند.صدای آواز می آمد ، انگار کن یک جمعی ذکر گرفته

 باشند ، یا حتی زیر لب شعری عربی را ناهماهنگ زمزمه کنند . من تنها همین را در ذهنمـ دارمـ ..

 حتی درست یادمـ نیست که در آن ازدحامـ چطور کنار مزار عزیزت نماز خواندمـ ..  یادمـ نیست که چطور

 برگشتیمـ .. من فقط یادمـ هست که حال خوبی بود .. اصلا حق گفته اند که تکه ای از بهشت است ..

 بهشت بود .. کنار مزار حضرت رسول ..

  • خانومـ ِ میمـ

باید شلوغی بازار را رد می کردیمـ و می رسیدیمـ به میـدان ارگ و میدان را تا انتها می رفتیمـ تا برسیمـ

به کـاخ گلـستان . باور نمی کردیمـ وسط بـازار تهـران جایـی باشد که جز گنجشک ها و کلاغ ها صدا از

صدا در نیاید . رفته بودیمـ برای دیدن شمس العـماره ، حیف که طبقات بالا را اجازه نداشتیمـ ببینیمـ .

از بیرون کاشـی کاری شگفت انگیزی داشت . و داخـل فقط عکس هایی بود از زمان ساخت بنــا ، خـب

حتما ما نــــرفته بودیمـ که عکــس ببینیمـ . دوست داشتمـ مـی رفتمـ طبقـه پنجــمـ عمــارت و در بالکــن

می ایستادمـ تا هـوای آلوده ی امروز را عمیق نفس بکشمـ و خدا را شکر کنمـ که مجــلس طـــرح تغییـر

پایتخت را تصویب کرد ، حتـی اگر این کار دمـ دستی ترین و مضحـک ترین طـــرح موجود باشد حتـی اگـر

صرفا یک خیال خامـ باشد که با تغییر پایتخت هوای تهران تمییز شود! .. اما بالاخره یک روز تهران باید از

این هجمه ی جمعیت خلاص شود ..

از شمس العماره که بیرون آمدیمـ درباغ دو تا دختر از ما خواستند که یک فوتو ازشان بگیریمـ.اپل شیشه

شکسته که مثل شیشه ماشین هایی که یک گوشه اش سنگ می خورد و تا شعـاع زیادی ترک های

ریز برمی دارد را گرفتمـ و عکس دو تا دختر را که روی لبه ی عمـارت نشسته بودند و لبخند قشنگــی به

لب داشتند را قاب گرفتمـ .

بعد از تماشای بنای بادگیر از پشت صدایی با لهجه ای خاص خطابمان کرد :" خانمـ .. خانمـ .. " خودش

بود یکی از همان دو لبخندی که پشت شیشه ی شکسته ی اپل جا خوش کرده بود . پرسیدکه این اول

صبحی های اسکولمان را چکار کرده ایمـ وما با همان انگلیسی دست و پا شکسته برایش توضیح دادیمـ

که یونیورسیتی ای هستیمـ و آرشیتکت وبعد حتما خودش توانست ارتباط دوتا دختر دانشجوی معماری را

با کاخ گلستان پیدا کند که با تعجب گفت : " وَووو .. " و ما پرسیدیمـ که از کجا آمده .گفت : "lebanon"

و با لبخندمان روبه رو شد که کشور قشنگی دارند و از همه مهمـ تر آن سید حزب الله و...حتما این ها را

خواند از لبخندمان !

عاقبت وقتی داشتیمـ از باغ می آمدیمـ بیرون برایش دست تکان دادمـ و او با همان لهجه خـاص خودش

گفت : "التماس دعا "

                                                                                                                    دی 92

  • خانومـ ِ میمـ

 بار ها بهش فکر کردمـ ، بار ها سعی کردمـ زندگـی ش کنمـ ، بار ها گریه َ ش کردمـ . حالا مطمئنمـ

 ماندن دشــوار تر از رفتن است . ماندن فقط از پس یک روح زنــانه برمی آید . حالـا دیگر شـک ندارمـ

 ماندن یک رسالت زنـانه است . ماندن و زندگـی کردن اما سخت آدمـ را می سازد ، باید بارها و بارها

 پای َ ش شهید شوی . مثلا پای بی تابی رباب .. پای یک سه سالگـی لطیف .. پای بی حرمتی ها

 پای قبر حسین (ع) .. پای قبر حسین (ع) .. پای قبر حسین (ع) ..     

 صبوری َ ت را شکر دختر علـی (ع) ..

  • خانومـ ِ میمـ

 برای دلت "یس" می خوانمـ .. برای دل ِ چله نشینَ ت ..

 چهل روز درد

 چهل روز رنج

 چهل روز ایستادگـی

 چهل روز ..

 برای دلت "یس" می خوانمـ ..

  • خانومـ ِ میمـ

 با این اسیر دل به تو داده مدارا کن

 با این اسیر دل به تو داده مدارا کن

 با این اسیر دل به تو داده مدارا کن

 با این اسیر دل به تو داده مدارا کن

 با این اسیر دل به تو داده مدارا کن ...

 

  • خانومـ ِ میمـ

 پیش او دو اَنا نمی گنجد ، تو اَنا می گویی و او اَنا .یا تو بمیر پیش او ، یا او پیش تو بمیرد ، تا

 دویی نماند . اما آنکه او بمیرد امکان ندارد ، نه در خارج ، نه در ذهن ، که " وَ هُوَ الحَـیُّ الَّذی

 لا یَموتُ .. " اکنون چون مردن او ممکن نیست ، تو بمیر تا او بر تو تجلـی کند و دویی برخیزد .

 

 + فیه ما فیه

  • خانومـ ِ میمـ

 " ما ز بالاییمـ ُ بالا می رویمـ .. " از ندای درونـی انسان گفتید ، از اینکه آدمـ اگر به ندای درونـی اش

 گوش دهد ، مناعت طبع پیدا می کند ، بلند نظر می شود ..

 از موسی گفتید ، از مجمـع البحــرین ، از آن ماهـی که موسـی در ساحل از دست داد ، بی قراری

 اما نکرد .. ماهـی را از دست داد به جایش خضــر را پیدا کرد .. گفتید که برای از دست دادنـی های

 دنیا بی قراری نکنیمـ ، تا خضر زندگی مان را پیدا کنیمـ ..

 

+ یک روز در سال اتفاق می افتد اما من تا سال بعـد هوای ِ حرف هایشان را عمیق نفس می کشمـ  بعضی

   ها اصلا نفسشان حق است ..

+ خب البته که وقتـی حرف موسی می شود ، من جور دیگری بحث را دوست دارمـ ..

 

 

  • خانومـ ِ میمـ

 

 

 بارانـی که روز ها

 بالای شهر ایستاده بود ،

 عاقبت بارید ،

 تو بعد سال ها به خانه امـ می آمدی ..

 گروس عبدالملکیان

 

  • خانومـ ِ میمـ