مادر ِ داوود ! تو استفتاح خواندی برای پسرت ..
من ! برای حجت خدا ..
تو ! پسرت آمد ، خیلی زود ، به اندازه ای که یک سوار تیزرو بتواند از عراق به مدینه بیاید ..
من ! امامـَمـ ، خواهد آمد ؟! زود ، خیلی زود ..
پ.ن : اعتکــاف به من فهماند ، پیدا می شوند دختـر های پاک و معصومـی که مدت ها بود در دنیـا
دنبالشان گشته بودمـ .. مدت ها بود منتظر بودمـ پیدایشان کنمـ .. حتـی اگر در این دنیا به قدر سه
روز سهمـ َمـ از رفقاتشان باشد .. هنوز هستند دختر هایی که فهـمـ ِ شان بزرگ است و روح ِ شان
وسیع ..