اینکه تـــو بزرگـی ُ بی نهایت ُ خدا ، درست .. اینکه ربُّ العالمینی ُ عظمت َت غیـــر قابل وصف ، درست ..
اینکه باید تو را آنگونه خواند که شایسته تـــوست ،قبول ! هرچند که در توان ما نیست .. نه که نخواهیـمـ ،
شایستگی َ ت بی حد و اندازه است .. اینکه باید آن خوف و رجــا را در یک اندازه نگــه داشت ، قبـــول ..
اما خُب این دل گاهـی دوست دارد .. گاهـــی به طرز خیلی دختــــرانه و کـــودکانه ای دوست دارد مثـــل
بچگـی هایش آن خوف از تو را بگذارد کنــار .. یعنی کنـــار ِ کنـــار .. بعد روی تختش بنشیند ُ عروسک َ ش
را بغل بگیرد ُ با تو حرف بزند .. حرف های عـادی .. درباره گل ِ شمعدانـی اش .. درباره ی کتــاب هایی که
دارد میخواند .. درباره ی رشته ی دانشگاهی اش .. درباره دلتنگی هایش .. درباره همین چیز های سـاده
بــی خیال اینکه در برابر چه جَبـــروتـی دارد حرف مـی زند .. بــی خیال اینکه یک ربُّ العالمینــی دارد گوش
می دهد به حرف هایش ..