شمعدانی هاے لب تاقچــه دلــ

با چـراغ ِ تـو خـــانه روشـن مـی شود ..

شمعدانی هاے لب تاقچــه دلــ

با چـراغ ِ تـو خـــانه روشـن مـی شود ..

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

 " هو الرئوف "

 

 در اتوبوس داشت با سازش که من نمی دانستم چه مدل سازی است ، می نواخت و می خواند . گوش

 نمی کردم چه میخواند . فقط یک جایی وسط کلماتی که ادا می کرد "امام رضا" یش را خوب شنیدم .

 بعد گوش سپردم به شعری که آن وسط هاش اسم امام رضا آمده بود . گوش سپردم و دلم خواست

 همه ی دارایی توی کیف پولم را بریزم وسط داریه اش . فقط چون شعری  را خوانده که برای امام رضا بود .

 چون دلم را از تهران بلند کرده و برده بود در مشهد جلوی گنبد طلا رها کرده بود .

 

  • خانومـ ِ میمـ