شمعدانی هاے لب تاقچــه دلــ

با چـراغ ِ تـو خـــانه روشـن مـی شود ..

شمعدانی هاے لب تاقچــه دلــ

با چـراغ ِ تـو خـــانه روشـن مـی شود ..

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

 بالاخره باید یک روزی برسد که تاریخ بایستد .. به مصیبت که می رسد بایستد .. باید آن روز بیاید .

 بعد یحتمل آن روز دیگر این تنگی سینه را کسی ندارد ، قصه دیگر به بی حرمتی و آن روضه های مگوی

 نمی رسد .. قصه یک جور خوبی تمامـ می شود .. یک جوری که به خیــامـ آتش گرفتـه نمی رسد ، به

 رسوایی شامـ و کوفه نمی رسد ، به سر ها ، به مجلس یزید ، به خرابه ...

 

 شاید همـ اشتباه می کنمـ .. شاید بالاخره یک روزی باید بیاید که پای مصیبت جان دهمـ . قصه ممکن

 است اینجوری بهتر تمامـ شود ..

  • خانومـ ِ میمـ

 می گفت امشب ، شب ِ فرح و شادی بود ، شب خنده .. هیچ کس در دنیا به اندازه ای که یاران حسین (ع)

 امشب چنین فرحی را تجربه کردند تجربه نکرده ..

 امشب نه فقط بوی بهشت که خود ِ بهشت را نشانشان داد .. بعد همـ نشستند به دعا و مناجات ..

 

 به حسین (ع) لبیک گفتند .. حسین (ع) پرده ها را کنار زد ، لذت بهشت را بهشان چشاند .. دیگر حکایت ،

 حکایت جنگ و درد و خون نبود برایشان .. حکایت عاشقی بود .. درد می کشیدند و لذت می بردند که بـوی

 بهشت آدمـ را از خود بی خود می کند . درد می کشیدند و هی داشت فاصله هاشان کمـ می شد با خدا  .

 

 پ.ن : +

  • خانومـ ِ میمـ

 می گفت امامـ عاشقانه ها سروده بود برای رباب .فرموده بود خانه ای که رباب در آن باشد را خیلی دوست

 دارد .

 

 لَعمرُکَ انّنی لاُحبُّ دارا

 تَحُلُّ بها سکینه و الرباب

 اُحبّهما و ابدُلُ جُلَّ حالی

 و لَیسَ للاَئمی فیها عتاب1

 

 می گفت وسط مجلس یزید او که دوان دوان رفت سر امامـ را بغل گرفت و های های گریه کرد  رباب بود .

 می گفت رباب تا یک سال بعد عاشورا گریه می کرد تا که روحش به مولایش پیوست .

 

 جَنَبِتَ الخسرانَ و الموازین

 قد کُنت لی حَبلاً صعبه اَلوذُبه و

 کُنت تَصحَبنا بالرَّحمـ ِ و الدّین 2

 

 این ها را که می گفت انگاری علی اصغر را اصلا به دنیا آورده بود که فدای حسین َ ش کند ، انگاری که غمـ

 او غمـ ِ علی اصغر نبود که غمـ ِ حسین بود اصلا ..

 

 + رباب می رسد از راه

    با نگاه

    با یک جمله ی کوتاه

    آقا خودتان که سالمید ان شاءالله3

 

1.به جان تو سوگند من خانه ای را دوست دارمـ که سکینه و رباب در آن باشند

 آنها را دوست دارمـ و تمامـ دارایی امـ را به پای آنها می ریزمـ و هیچ کس نباید در این باره با من سخنی بگوید .

2. تو آنچنان کوه محکمی بودی که من بدان پناه می بردمـ  و تو با رحمت و از سر دینداری با ما همنشینی داشتی .

3. سید حمیدرضا برقعی

  • خانومـ ِ میمـ

 داشت رجز می خواند :

 لا تَجزعی نفسی فـَکل فان

 الیــَومـ تلقیــن ذری الجَنــان 1

 

 تو که مرگ برایت اَحلی مِن العَسَل است باید همـ اینطور رجز بخوانی حضرت ِ والا ، آبروی پدر را همه جوره

 حفظ کرده ای! +

 

 + مادرت "اِن یکـــاد" مــی خوانــد

    پسر مجتبی چه یَل شده است2

 

 1. بی تابی نکن که هر نفسی رفتنی ست

     و امروز خدایی را که صاحب بهشت هاست ملاقات می کنی

2. یوسف رحیمی

  • خانومـ ِ میمـ