شمعدانی هاے لب تاقچــه دلــ

با چـراغ ِ تـو خـــانه روشـن مـی شود ..

شمعدانی هاے لب تاقچــه دلــ

با چـراغ ِ تـو خـــانه روشـن مـی شود ..

۲۰ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

 می نویسد :

 وقتی روح به حنجر او رسید به بانگ بلند گفت :  یا ابتاه .. هذا جدّی رسول الله ..

 نمی نویسد حسین مثل عقاب بالای سرش آمد ..

 می نویسد : حسین بیامد و بر سر علی بایستاد .

 قربانی مخصوص بود انگار .. دوست نداشت سراسیمه بالای سرش بیاید .

 

  • خانومـ ِ میمـ

 گفت : " خدایا شاهد باش بر این قومـ که جوانی به مبارزت آنان بیرون رفت ، شبیه ترین

 مردمـ در خلقت و خوی و گفتار به رسول تو . هرگاه مشتاق دیدار رســول تـو می شدیمـ

 نگاه به روی او می کردیمـ .. "

 حسین (ع) داشت می گفت خدایا نگاه کن . نگاه کن جوانمـ را ..

 نگاه کن غرق تو شده ..

  • خانومـ ِ میمـ

 مادر است خب ، بچه هایش بند دلش هستند . وقتـی خبر محمّد و عون می آید مگر می شود بند

 دلش پاره نشود ؟! بغض نکند ؟! .. نخواهد برای آخرین بار ببیند پسر هایش را ؟!

 اما پای عشق حسین (ع) در میان بود .. یک سر قضیه امامش بود ..

  • خانومـ ِ میمـ

 امامـ ِ کرامت ! حکما خبر دارید ؟!

 آقا زاده حسابی دلبری کرده اند شب واقعه ، بوسه به لب های مرگ را شیرین تر از عسل

 خوانده اند . عمویشان کمـ نگذاشته اند ، کلی قربان صدقه اش رفته اند ..

 

  • خانومـ ِ میمـ

 علـی بزرگش را با وقار تمامـ فرستاده بود برای خدا . بعد از او گفته بود : " خاک بر سر دنیا."

 حالا نوبت علـی ِ کوچکش بود . حسین (ع) داشت عاشقی را تمامـ می کرد .

 

  • خانومـ ِ میمـ

 لـنعمـ الحـر ، حـر بنـی ریــاح

صبـور عنــــد مختلف الرمـــاح

و نعمـ الحر اذ واسی حسین

فجاد بنفســه عنــد الصفــاح *

چه خوب است حر از قبیله بنی ریاح

در معرکه جنگ هنگامیکه نیزه ها به همـ می خورد صبور بود

چه خوب است حر ، حسین را به تن یار بود

و آن دمـ که شمشیر ها فرود می آمد ، جانش را درباخت برای او .

 

* امامـ حسین (ع)

 

  • خانومـ ِ میمـ

 ابن عباس گفت :

 حسین را در خواب دیدمـ : بر در خانه کعبه ، پیش از آنکه متوجه عراق گردد ، دست

 جبرئیل در دست او بود و جبــرئیل فریاد می زد : " بیایید و با خدای _ تعالی _ بیعت

 کنید."

  • خانومـ ِ میمـ

 چه خوب که یک گوشه ی دنج هست ، که بی واهمه و راحت با تمامـ دخترانگــی هایمان

 در یک عصر پنج شنبه پاییزی برویمـ ، بنشینیمـ ، حرف بزنیمـ ، کتـاب ورق بزنیمـ ، از خودمان

 بگوییمـ .. از دانشگـاه و دغدغه ها و فکــر ها .. چقدر خوب که یک دوست هایــی هستند

 هنوز ، که کتاب را می فهمند .. باید باشی با آنها تا بفهمی دلتنگـی یعنی چه .. باید یـک

سال تمامـ آن ها را بیشتر از پدر و مادرت دیده باشی .. صبح آفتاب نزده تا شب .. باید نماز

هایت را کنارشان خوانده باشی .. با همـ یواشکی از آن سیب زمینی سرخ کرده کثیف هـا

خورده باشی .. کنارشان درس خوانده باشی .. خندیده باشی .. اصلا باید یک سال تمامـ

کنارشان زندگی کرده باشی ..

دوست های سال آخر یک جور ِ دیگری خاص اند ، مطمئنمـ برای همه اینجوری ست ..

 

  • خانومـ ِ میمـ

دیشب که برایتان حرف می زدمـ و شما .. شما حتما گوش می کرید . بعد بـاران

بارید. می خواستمـ بخوابمـ ، اما نخوابیدمـ . باران را به فال نیک گرفتمـ . پنجره اتاق

را باز کردمـ . دست هایمـ را بیرون گرفتمـ و درد و دل هایمـ را دعا کردمـ .

من باور نمی کنمـ که شما به ما گوش ندهید پس یعنی شب ها ، نیمه شب هـا

که ما بی خوابی می زند به سرمان و دلمان تنگ می شود برای حرف زدن با شما

حتما شما همـ از خوابتان می زنید برای ما . نه ؟! ..

  • خانومـ ِ میمـ

 نامـ ِ دلمـ بعد چند سال که گمـ بود

 در خــمـ آن زلــف مشکبـار برآمـــد

 

  • خانومـ ِ میمـ